محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

بازیهای من و بابایی

سلام به همه دیروز حوصله ام از تفکر به مسائل پیچیده دنیای خودم سر رفته بود گفتم یه کم سر به سر این بابایی بذارم. بابایی که دنیاش اینقده ساده هستش که من با یه تکون خوردن کوچولو میتونم همشو بریزم بهم! با یه حرکت تمام کارهاش تعطیل میشه و سه ساعت میشینه با من بازی! میگم بابا مگه تو کار و زندگی نداری آخه؟! گوشش بدهکار نیست. خلاصه دیروز چند تا حرکت آکروباتیک انجام دادم که بابایی دیگه داشت خودشو هلاک میکرد! منم فقط بهش میخندیدم! هرچی ضربه میزد منم یکی محکم تر جوابشو میدادم تا دیگه خسته شد! بالاخره دست از سرم برداشت! وای خدا راحت شدم, عجب این آدم بزرگا موجوداتین, اسم ما نی نی ها بد رفته که شیطونی میکنیم! دعا میکنم خدا به همه سلا...
29 ارديبهشت 1390

خریدهای من

سلام به همه من که هنوز نیومدم اون دنیا ولی به این نتیجه رسیدم که دنیای شما فقط بدرد بازی و وقت تلف کردن میخوره! مثالش همین مامانی و بابایی! هر روز به بهانه خرید کردن برای من راه میوفتن تو این مغازه ها! حالا نگرد کی بگرد از بس که تو این مغازه ها چرخیدن همه مغازه های لوازم مخصوص نی نی ها دیگه شناختنشون! برای منم دیگه این گشتن ها تکراری شده! بسه دیگه بابا چقدر شما بی جنبه اید آخه؟! مگه یه بچه فسقلی چقدر خرید داره؟ تازه کلی آدم دیگه مثل مامانی و بابایی هم سرگردون این مغازه هان! تو یکی از این مغازه ها با چندتا نی نی که صحبت میکردیم به این نتیجه رسیدیم که: این مامانی بابایی ها بیشتر بخاطر جبران کمبودهای دوران نی نی بودن خودشون ...
29 ارديبهشت 1390

دوستاي من

سلام به همه امروز رفتم تو هفته سي و چهار و شمارش معكوس تولدم را شروع كردم، خدايا من هنوز نيومده به اون دنيا كلي دوست پيدا كردم، دوستاي خوب، بابام كه نميشناسشون ولي من ميبينم كه ميان به وبلاگم سر ميزنن حرفهام را ميخونن و برام دعا ميكنن، بهم فكر ميكنن و برام خيلي عزيزن، چون اولين آدمهايي هستن كه باهاشون آشنا شدم. اين مطلب را براي احترام به دوستام نوشتم و ميگم دوستتون دارم، براتون دعا ميكنم
24 ارديبهشت 1390

هفته سي و سوم!

سلام به همه بالاخره هفته 33 هم تموم شد. خداجون اين هفته هاي آخر چقدر كند ميگذره، دلم براي ماماني و بابايي تنگ شده، اونها هم دلشون براي من خيلي تنگ شده، چكار ميشه كرد؟ لااقل اونا ميتونن منو صدا كنن، صداشونو همش ميشنوم كه ميگن محيا كوچولو بالاخره ميرسي اين دنيا؟ اما من چي؟ نه صدام به اونا ميرسه، نه امكانات پيشرفته ارتباطي دارم، فقط ميتونم دست و پا بزنم، وقتي هم كه خيلي احساساتي ميشم لگد ميزنم! البته ببخشيدا! نه تلفني، نه موبايلي، نه اينترنتي، نه ايميلي. كاشكي خداي مهربون كه اين همه خوبه و برام اين جاي گرم و نرم را آماده كرده، يه فكري هم براي اين ارتباطات ميكرد. تازه نمدونيد آمار هفته ها را چطوري ثبت ميكنم كه قاطي نكنم، روي يه قسم...
23 ارديبهشت 1390

بابايي تو فكره!

سلام به همه چند روزه بابايي هر وقت به وبلاگ من سر ميزنه، ميره تو فكر! به وبلاگ خودشم كه سر ميزنه بيشتر ميره تو فكر! هر چي ميگم بابايي چي شده؟ اگه مشكلي داري به من بگو، چيزي نميگه، اما خودم فهميدم چي شده! بگم چي شده؟ آمار بازديد وبلاگ من خيلي بيشتر از وبلاگ باباييه! خوب براش افت داره با اين سن و سال! دركش ميكنم. ميگم بابايي به جاي اين فكرا، برو چند تا مطلب خوب بذار تو وبلاگت شايد كسي بهش سر بزنه! اگر هم بلد نيستي مطلب خوب بنويسي، خجالت نكش، من كه غريبه نيستم، بگو خودم برات مينويسم! يه چيزي بگم ناراحت نميشيد؟ واقعا كه آدما تو اون دنيا هر چي بزرگتر ميشن، فكرشون تعطيل تر ميشه! دعا ميكنم فكرتون زود تعطيل نشه. ...
20 ارديبهشت 1390

بابا جون كجايي؟

سلام به همه بابا مامانا امروز داشتم فكر ميكردم، آخه اين باباي من چه گناهي كرده كه فقط ميتونه از راه دور با من حرف بزنه، يا از اون مهمتر من چه گناهي كردم كه نميتونم هرجا دلم خواست زندگي كنم؟ من كه گناهي نكردم، عجب حرفايي ميزنم بالاخره شايد آدم چند روز هم هوس كنه كه تو دل باباش باشه، با اونم شوخي كنه، باهاش بازي كنه، سر به سرش بذاره و... اينجا از اين فكرها زياد به ذهنم ميرسه، ايده هاي نو! شايد يه اختراع بنام خودم ثبت كردم كه بچه ها چند هفته از چهل هفته را با پدرشون باشن! خوب ميشه ها! نه؟ خدايا منو ببخش! تقصير بابامه، از بس كه براي هر كار من ابراز احساسات ميكنه، منم دلم براش ميسوزه ديگه خوب! براي من و بابام دعا كنيد.   ...
19 ارديبهشت 1390

روزتون مبارك

سلام به همه بخصوص به ماماني و بابايي ديدم همه دارن بهتون تبريك ميگن، فكر كردم چي شده، شما كه چند ساله باهم ازدواج كردين! منم كه هنوز به دنيا نيومدم! چيز مهم ديگه اي هم كه تو زندگي آدمها تو اون دنيا وجود نداره! پس اين همه تبريك براي چيه؟ كلي فكر كردم تا يادم اومد، ماماني و بابايي و البته من هرروز ميريم سر كلاس، اينها هم دانشجوها هستن كه دارن خودشونو براي ماماني و بابايي لوس ميكنن! پس منم كه از همه عزيزترم خودمو لوس ميكنم و ميگم: ماماني و بابايي عزيز روزتون مبارك! براتون دعا ميكنم
14 ارديبهشت 1390

يه روز خوب

سلام به همه چند روز قبل ماماني و بابايي از صبح ميگفتن قراره بريم بيرون، دوست داشتم بخوابم، بيرون يعني چي؟ بعدش يه جايي بوديم كه خيلي احساس خوبي داشتم، صداهايي كه ميشندم، برام آشنا و آرام بخش بود، ياد قديمها افتادم، صداي آب، پرنده ها، نسيمي ميان برگها و... همه برام آشنا بودن، مثل بهشت، چقدر خوش گذشت، ولي حيف كه زود گذشت، اون قديمها زندگيم همش اينجوري بود، ولي از روزي كه گفتن بايد بيام تو دنياي شما، همش دردسر بوده تا امروز، تو اين چند ماه فقط يه بار حس بهشت را احساس كردم. چه دنياي خسته كننده اي داريد شما! دعا ميكنم بهشت را بچشيد!
12 ارديبهشت 1390

دلواپسي هاي من

سلام به همه بعضي وقتها كه تو خونه با ماماني و بابايي دور هم نشستيم، يه صداهايي ميشنوم كه مال ماماني و بابايي نيست، خيلي جدي حرف ميزنه، همش هم حرفهاي خشن ميزنه، يه دفعه وسط حرفهاش ميگه مرور خبرها، خلاصه خبرها و اين حرفهاي بي سر و ته ... من كه از اين حرفها چيزي نمي فهمم، ولي از بعضي صداهاش ميترسم، اول يه صداهاي وحشتناكي ميشنوم بعدشم يه نفر ميگه يكي يه جا رو منفجر كرد، آدمها كشته شدن، يه جا بمب ريختن و ... من نميدونم اينها كه ميگن چيه ولي از صداشون خوشم نمياد، دوست ندارم اين صداها تو گوشم باشه. دوست دارم وقتي ميام اون دنيا از اين صداها نشنوم، اگر ميشه به اون آدم جديه بگيد ديگه جلوي من و ماماني و بابايي از اين حرفها نزنه. دعا ه...
11 ارديبهشت 1390

خواب ديدنهاي بابايي

سلام به همه ديشب رفته بودم تو خواب بابايي! كلي سر بسرش گذاشتم. از بس اين بابايي ابراز احساسات ميكنه، گفتم بهش سر بزنم، ابراز احساستشو جبران كنم، اينقده تو خوابش حركات مختلف براش انجام دادم كه بيچاره فكر ميكرد تو بيداريه! دوربينشو آورده بود ازم عكس بگيره بذاره تو وبلاگم! خلاصه كلي تا صبح به كارهاي بابايي خنديدم. داره كم كم از دنياتون خوشم مياد! براي خنده جاي خوبيه! حتما ديديد ما ني ني ها كه تازه ميايم اون دنيا، تو خواب و بيداري بيخودي ميخنديم و بقيه هم كلي ذوق ميكنن. دليلشو بگم؟ خوب به شما و كارهاتون ميخنديم ديگه! واقعا هم كارهاي آدم بزرگها خنده داره! هر وقت مي خنديد براي منم دعا كنيد.  ...
9 ارديبهشت 1390